خاطرات خودنوشت| حال عجیب دعا خواندن در جبهه
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «شهید علی پیرونظر» یادگار اسرافیل، سوم بهمن ماه سال 1343 در تهران چشم به جهان گشود. دانشجوی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او در دوران دفاع مقدس در ماهوت در مسئولیت تیربارچی بیست و هشتم دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای ساوه به خاک سپرده شد.
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
شنبه ۶۶/۸/۹
با صدای قرآن از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد آماده شدیم در بیرون چادر به خط شدیم. بصورت گردان به میدان صبحگاه رفتیم. بعد از قرآن چند متری دویدیم در جلو چادر فرشی انداختیم و صبحانه خوردیم و بعد ساعت ده کلاس داشتیم. نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز جماعت. بعد از نماز و ناهار. ادامه کلاس صبح بود. تا ساعت ۸/۵ بعد از کلاس با بچهها کمی والیبال بازی کردیم بعد از نماز جماعت رفتیم برای شام که لوبیا بود. بعد از شام جشن پتو داشتیم یعنی تمام بچهها جمع میشدند یکی را میانداختن وسط پتو رویش میانداختن و بعد به آن بیچاره میکوبیدن. اگر کسی هم از در میآمد میانداختن وسط و برق را خاموش میکردند تا نفر آخر. خلاصه خیلی شلوغ کردند، تا ساعت ۹/۵ ادامه پیدا کرد بالاخره چادر را مرتب کردند و جا انداختیم و خوابیدیم.
در ضمن امروز یکی از بچههای گردان دندانش چرک کرده بود میخواست به تهران برود. با سرعت نامهای نوشتم و دادم ببرد.
یکشنبه ۶۶/۸/۱۰
امروز ساعت ۵ از خواب بیدار شدم بچهها همه مشغول نماز شب خواندن بودند. بعد از نماز صبح و صبحگاه کلاس خمپاره ۶۰ میلی متری داشتیم، بعد از کلاس جعبه مهماتی را که علی آقا آورده بود را جابجا کردیم.
بعد از ناهار مشغول درست کردن چادر و جا برای کفشها شدیم تا ساعت ۳طول کشید بعد رفتم تدارکات پیش آقای جولایی. مردآزما. فرامرزی و تعداد دیگری از بچهها و درباره مرکز حوادث درس موشک و... صحبت کردیم قرار شد بچهها امشب در چادر بعثت جمع بشوند. بعد از نماز جماعت اعلام کردند دعای توسل به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام برقرار است. دعا خوانده شد حال عجیبی داشت و همه در افکار خود فرو رفته بودند و در حال خود بودند در وسط دعا سینه زنی شروع شد که وقتی به امام زمان(عج) رسید، سینه زنی خیلی با حال زده شد. بعد از شام کمی با بچهها صحبت کردیم.
حمید در این بین انگشت صبابهاش در رفت و او را بردند بهداری. دوستم هم دنبال من آمد و رفتیم چادر بچههای مرکز. همه نشستند اول درباره قلب صحبت شد و چند خطبه از نهج البلاغه و بعد معنی آن بعد شعر بشنو از نی خوانده شد و بعد مشاعره شروع شد، جمع خیلی خوب و با حالی بود بالاخره مجلس تمام شد و بچهها را با سیب و چای پذیرایی کردند و بعد برقها را قطع کردند، به چادر خودمان برگشتم بچهها جای من را هم انداخته بودند گرفتم خوابیدم نیمههای شب صدای برپا آمد و سر و صدای زد هوایی و دوشکا و غیره که مشغول کار بود گردان کناری را برای رزم شبانه میبردند.
ادامه دارد...